سکوت طلا است به خدا بسپار تا ارام بگیری و پاسخ ها را بیابی.

سلام دوست های عزیزم 

امیدوارم خوب و خوش باشید ساعت ۱۱ شب است و منم خواب خوآبم اما گفتم حتما بنویسم که باز تنبل نشم 

صبح ۷ از خواب بیدار شدم و تا بیام گوشیمو چک کنم ۷:۳۰ بود دیدم از بیرون صدای داد و بیداد میاد انقدر ترسیده بودم ولی با خودم گفتم شاید آتیشی چیزی گرفته باشه بزار ببینم چه خبره سرمو کردم از لای در بیرون و بعد چند دقیقه خدا را شکر یکی از نگهبان ها را دیدم پرسیدم همه چی خوبه؟گفت اره این همسایه دیوونه است ها ها ها 

حالا خندم هم گرفته بود از حرف هاش , سعی کردم بفهمم چه خبره ولی نفهمیدم زود هم آمدم تو نفهمه کسی من گوش وایسادم تنهام بلاخره 

دیگه تا آمدم صبحونه (سوسیس بندری) بخورم و دور خودم بچرخم ۹ از خونه زدم بیرون اول رفتم بانک پول ویزا را بدم که الکی الکی تا ۱۰:۳۰ طول کشید بعد رفتم قسمت ویزا دو ساعت نشسته بودم چقدر هم حرص خوردم که یعنی من زود آمدم به درسم برسم تازه وقتی نوبتم شد گفت یک کار دیگه هم باید می کردم که نگفته بودن دیگه بدو بدو رفتم انجام دادم سریع رفتم تحویل دادم که نخوام باز تو صف بیستم 

دیگه تا ناهار خوردم ۱:۱۰ کتابخونه بودم طبق معمول روزهای بدو بدویی با سر درد شدید. یه ذره چایی خوردم و گشت و گذار در وب کردم تابهتر شدم 

یک کم کار کردم تا دوستم ۴ بود آمد یک ساعتی نشست به حرف زدن و رفت منم تا ۷:۳۰ موندم کارمو به یک جایی رسوندم و آمدم خونه 

یه ذره موبایل بازی با بچه های مکه ,شام, بستنی, نوشتن دل نوشته برای مکه و حالا هم که غرق خوابم 

بخوابم که فردا صبح زود برام سر کارهام انشاالله شبتون خوش 

بوس 




این پست مال دیشب است . شانس ما همه سرورها باید خراب باشند هر کار کردم نشد بفرستمش هوا 

الان کتابخونم امیدوارم روز خوبی پیش روتون باشه 

بووسسسسس


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.