۲۱۰۶۲۰۱۵ چالش

از فردا صبح چالش یک ساعت زودتر بیدار شدنو شروع میکنم من که هر روز پا میشم خوابالو خوابالو نماز صب میخونم بعدش میرم لالا و الکی تو جام این ور اون ور میشم و بعد تا بیام بلند بشم و بجنبم برسم کتابخونه در خوشبینانه ترین حالت ساعت ۱۰ میرسم چه کاریه اینجوری وقت بیشتریم دارم 

با امید اینکه در پایان این ۲۱ روز چالش مقاله دو و نصف اینتروی تز رو تموم کرده باشم دیییی چیه  بخوام میشه میشناسم خودمو موتوره که گرم بشه کسیم کاریم نداشته باشه خوب جلو میرم الانم حس گرما رو دارم دعا کنید فقط برام مرسیییی 

۲۱۰۶۲۰۱۵برای خودت دعا کن که ارام باشی

سلام سلام صد تا سلام 

من آمدم باز, ببخشید که این چند روز نبودم,اگه بدونین چی شد آخر, این قدر دیر شد تموم کردن مقاله که استاد جان باز مسج داد چهار شنبه آبروم رسما رفت حالا همون شب تموم می شد ها و من فرداش می رفتم پیشش دیگه حتما اما دیگه خیلی ناجور شد از ترس که تا ۷ شب مسجش را باز نکردم و نشستم تند تند تموم کردم بد نشد اما من الان هم نگران هستم بابت نتایج هم دوست داشتم بهتر بشه مقاله که دیگه همون شب براش ایمیل کردم  و ۵ شنبه صبح هم رفتم پیشش , اخ اخ نگم که تا صبح پلک رو هم نزاشتم آخه مقاله را براش فرستادم که خیالش راحت باشه بعد همش فکر می کردم الان خونده الان برم پیشش چی میشه وای خیلی شب بدی بود صبحش هم روم به دیوار اسهال و استفراغ گرفتم از استرس اما هر جور بود رفتم پیشش و اصلا نخونده بود دیگه از قیافم فهمید داغونم راستش این روز ها واقعا داغونم هم مقاله هم سارا یه بی اعتمادی وحشتناک به تموم آدم ها 

اگه بشه حتما امروز پست خصوصی را می نویسم بدونین چی شده آدم به هر حال تمام سعی خودشو میکنه که قوی باشه اما یه جایی بلاخره می بره, یا می یوفته نزاشتم هنوز بیوفتم ها اما کلا به هم ریختم حسابی

دیگه استاد بیچاره کلی کلیپ دوباره بلند شدن برام گذشت کلی تشویقم کرد که ازدواج کنم ها ها این بار با یک آمریکایی میگم استاد از کجا معلوم امریکاییه خوب باشه؟ مردا همه یه جورن  میگه مگه من بدم 

چی بگم بهش با زبان بی زبانی گفتم استاد جان شما مال یه نسل دیگه هستید 

خلاصه اینقدر حالم بد بود برگشتم خوبه و کمی استراحت کردم ساعت ۲ برگشتم کتابخونه و چه خوبم درس خوندم هر چند گشنگی و تشنگی خیلی بهم فشار آورد مجبور شدم برم غذا بخرم تو ماشین بخورم ولی خوب بود تصمیم داشتم تا امروز یه پارت را تموم کنم ها اما چون همیشه همین جوره من تاریخ تعیین کنم هیچی جلو نمیره نشد که بشه جمعه صبح هی عزا گرفته بودم چی بپزم یا ببرم یا بخورم که سیر باشم هیچی تو خونه نداشتم حتا تخم مرغ تصمیم گرفتم اسنک بپزم از قبل کالباس داشتم بعد ۴-۵ سال دستگاه را زدم به برق و ۳ تا دونه اسنک درست کردم دیگه آخر هاش بود که فیوز پرید شانس من , با کلی ترس و لرز وصل کردم برق را 

 دیگه اخرهاش بود دیگه گفتم بس است بعد دیدم وا چرا اینترنت نداریم؟ تمام پریز ها و مودم را چک کردم دیدم یکیش قرمزه دیدم جمعه است و اگه نرم درست کنم دو روز بی اینترنتی قطعا می میرم سریع پوشیدم رفتم دفترشون حالا برای ماه رمضون هم تمام پیاده روها را مثلا مغازه می زنند مجبور شدم الکی الکی برم تو پارگینگ تو یه منطقه خطرناک که کلی هم ترسیدم هم کلی الکی پیاده شدم ریپورت پر کردند و گفتند باید بیان ببین پرسونلشون 

برگشتم خونه و دیگه نمیشد کتابخونه هم رفت باید منتظر می بودم 

بی اینترنتی که خودش یک طرف اما فکر و خیال همین جور هجوم آوردن به من و شب و روز بسیار بدی را گذروندم کلی با خدا حرف زدم ازش آرامش می گرفتم اما حالم به ثانیه ای دگرگون می شد خیلی سعی کردم یه مودم دیگه داشتیم اونو نصب کنم با کمک دو تا از دوستان که سرم رو با یه چیزی گرم کنم اما نشد دیگه دیروز صبح آمدند و کل مودم را عوض کردند برای ما که تمام زندگیمون با اینترنت است خیلی سخته حتا تی وی هم به اینترنت وصل است دیگه دیروز شنبه با هم اتاقی مکم که تازه آماده بود قرار داشتم چقدر برام خوب بود ده شب با هم بودیم اما قدر یک عمر خاطره داریم ۵ ساعت تموم با هم حرف زدیم نان استاپ و چقدر روحیم عوض شد 

گاهی اوقات باورم نمیشه که رفتم اما خدا نشونه هاشو برام گذاشته و دائم یادم میاره که من هستم میبینمت هر وقت بخواهی هر وقت منو صدا کنی کمکت میکنم این بزرگ ترین چیزی بود که این سفر مکه از اول تا اخرش برای من داشت و تموم لحظه هایی که اونجا بودم فقط و فقط درگیر همین حس بودم و الان هم همون بهم آرامش میده

 تا بهم میریزیم یادش میوفتم و با خودم تکرار میکنم که تو تنها نیستی تو خدا را دآری 

ارکیده جونم قطعا می نویسم از اون روز ها, یادم هست فقط یک کم کارها تموم بشه 

خلاصه عالی بود عالی متاسفانه هم اتاقیم یک شهر دیگه است و دیدنش یکم سخته , تا جدا شدیم غم دنیا آمد تو بغلم باز ,حساس شدم خیلی می دونم 

دیگه آمدم خونه خریدهام را جا دادم و خوابیدم و الان هم که صبح یکشنبه باشه اش‍‍پزخونه را راه انداختم حسابی یه عالمه کتلت فسنجون و ابگوشت 

شدیدا دلم هوس جوجه کباب کرده دیروز یادم رفت برای این منظور مرغ بخرم حالا هی میگم پاشم برم بخرم از یه طرف میگم بسه دیگه جا نیست اینا رو بزارم صبر کنم دفعه بعدی

متاسفانه واسه ماه رمضون همون ۹-۴ روزای تعطیل کتابخونه رو کردن ۹-۱۲ فایده نداره ادم این همه راه بکوبه و بره اگه نه حتما میرفتم کتابخونه 

**پارسال چنین روزی با خانواده شوهر دوست .... رفتیم کمرون هایلند و بازم اشتباه پشت اشتباه هییییییی خداجون من کی عاقل میشم؟

همین ها دیگه امیدوارم خوب باشید همتون تا شب سعی میکنم یه پست دیگه بزارم

فعلا بای پس

۱۵۰۶۲۰۱۵موفق میشم میدونم :)

سلام خوبید؟

اون روز که سما اومد پیشم تا ۱۱ شب هیچی نشد بخونم یکشنبه رفتم کتابخونه تا ۴ که باز بودن نشستم و کار کردم خیلی جلو افتادم نمیدونم جرا اینقدر کار داره لعنتی

بعدش باز اومدم خونه انقدر خسته بودم تا ۶ نخوندم هیچی 

از ۶ تا ۱شب زدم تو سر خودم و مقاله تموم نشد و با کلی استرس چه کنم چه کنم خوابیدم خواب که چه عرض کنم صد بار از هول پاشدم 

اخرم نرفتم امروز پیش استاد .اووف هنوز دارم تو سرم میزنم اما نمودارام همه کشیده شده مونده پارت اخر که انشاالله تا شب تموم میشه و یه چیز خوب تحویلش بدم دعا کنید برام خیلی میترسم اولین مقاله عمرم بید نوشتم دییییی

نکنه ردش کنن وایییی اخه مال دوستمو هی رد می کنن 

من رفتم دعا یادتون نره ها 

مرسی 

بووسسس

۱۳۰۶۲۰۱۵هدف را بی وقفه دنبال کنید

سلام عزیزای دل خیلی دلم میخواهد بنویسم اما برای دوشنبه باید مقاله اول را تموم کنم و تحویل استاد بدم هنوز نرفتم پیشش دیگه نمیشه تاخیر بدم ۳/۴ آماده است و اگه یه ذره دیگه بجنبم تا فردا شب انشاالله تموم میشه امروز هم کتابخونه بودم اما چون شنبه ها زود میبندند ساعت ۳ آمدم خونه خیلی خستم الان هم ۶ است هنوز دست نزدم ولی هر جوری هست باید یک کارهایی را بکنم 

دعا کنید تموم بشه بیام بشینم دل سیر براتون حرف بزنم 

بوس بوس 

۱۱۰۶۲۰۱۵ جسارت ستودنی

*** یک سال پیش همین امشب پیغامی که برای بابام فرستادم  


بابا اگه من بخوام از *** جدا بشم کمکم میکنی؟ اون بار اخر که اومدی مالزی میخواستم بهت بگم، میخواستم بهت بگم که اشتباه کردم حرفتو گوش ندادم ، میخواستم بهت بگم که دیگه نمیتونم ادامه بدم اما با اون اوصاف نشد، نتونستم بهت بگم ، خودتم فهمیدی که ما دیگه مثل سابق نیستیم، رفتم امریکا که فرار کنم از این زندگی کوفتی، خواستم به مامان بگم ، بازم نتونستم ،گفتم شما رو ناراحت نکنم، بازم سعی کردم بسازم ، اما دیگه نمیتونم ، بابا گفتی یه روز به حرفت میرسم ، از فردای روزی که ازدواج کردم فهمیدم اما نمیتونستم بگم ، کور بودم نمیفهمیدم، دیگه نمیخوام ادامه بدم ، کمکم میکنی؟ 



*****جسارتی که بالاخره بعد ۱۰ سال بدستش اوردم  یادشم چون اون شب و اون جسارت بارها و بارها لبخند رو به لبم اورده چون تازه مامان باباشم اینجا بودن و هیچکس حتی به ذهنشم خطور نمی کردد


 ****درست ۶ ماه و چهار روز بعدش من ازاد ازاد بودم و هستم خدایا ممنونم ازت 


***** میخوام مطلب رمزدار بزارم اگه غیر دزی و کمند کس دیگه اینجا رو میخونه بگید تا رمزو براتون بفرستم