درس پنجم: عزیمت

(زمانی که جایی برای رفتن وجود نداره زمان عزیمت فرا میرسه )

به اینجا رسیدیم که فهمیدیم چه بلاهایی سر خودمون اوردیم با نفی واقعیت حالا باید بدونیم که چیکار باید بکنیم هممون می دونیم موفقییت اتفاقی نیست 

بخشی از وجود همه ما به دنبال کسی می گردد که بتونه راه درست زندگی را به ما نشون بده

اینکه چطور پیش بریم؟

چطور از عهده چالش ها و تغیرات بربیایم 

واقعا کی می تونه کمکمون کنه؟


بیدارسازی درون با نوعی بی قراری و اضطراب همراه است وقتی از واقیعت دوری میکنیم درهای قلبمون بسته است ما مانع جریان یافتن نیرو و انرژی جهان در خودمون میشیم اما وقتی درها را باز میکنیم امواج نیرو به سمت ما باز می شند و اون وقت ما نیرویی عظیم برای خردمندی خلاقیت وعشق داریم,

این موج نیرو می تونه تشویش برانگیز اضطراب آور و ناراحت کنند باشه به ویژه که مدت زمان زیادی باشه ازش استفاده نکرده باشیم 

بیرون آمدن از حالت نفی و انکار دردناک است مکاشفه سخت است اما انقلاب سخت تر است بیداری دشوار است اما عمل دشوار تر است 

اما باید به خودمون بگویم که همه چیز خوب است ما بیدار شدیم و الان آماده انجام دادن کاری هستیم, اگه به این مرحله برسیم و هیچ کاری نکنیم  وضعیت خرابتر هم میشه 

تغیری که در درونمون انجام گرفته را باید با عمل در خارج نشون بدیم ما بیدار شدیم و باید از بستر بیرون بیایم 

نباید از حرکت کردن بترسیم نباید از افتادن بترسیم  ما باید شهامت پریدن را داشته باشیم 

طبیعت انسان به دنبال امنیت است و از رفتن به جاهای ناشناخته  وحشت داره 

اما

زندگی را تنها می توان با رفتن به عقب و گذشته درک کرد ولی برای ادامه زندگی باید به جلو رفت 


(همواره باید از روی پرتگاه ها پرش کنید و بعد برای فرود بال در آورید )


وقتی نمیدونیم قراره چه اتفاقی بیفته دچار آشفتگی میشیم آشفتگی نوعی پوشش است ترس و نا امنی های ما رو پوشش میده 

آشفتگی قدرت زیایدی داره اما منفی و موانعی در راه رشد ما ایجاد میکنه

 آشفتگی باعث میشه ما توجه دیگران را به خودمون جالب کنیم دیگران برامون احساس تاسف می کنند بگند چه قربانی 

آشفتگی کارهای روزانه ما رو در معرض دید دیگران قرار میده تا به ما توصیه کنند چیکار کنیم روشی برای رفع مسولیت , توصیه هایی که هم موجب میشن ما فکر نکنیم هم اگه مفید نبود بتونیم دیگران را باهاش سرزنش کنیم اینجوری ما یک بچه میمونیم 

آشفتگی معمولا اجتناب میاره ما خودمون را مشغول کاری نشون میدیم تا از چیز هایی که نمیخواهم اجتناب کنیم 

برای پس زدن آشفتگی که خیلی هم آزار دهنده است باید یک لیست تهیه کنیم لیستی با دو ستون اولی چیزی که باعث اشفتگیمون شده را می نویسیم و در برابرش می نویسیم اگر حالم خوب بود این کار را انجام می دادم 

این روش بسیار خوبی برای کنار زدن موقت آگاهی مغزی و ایجاد فرصت برای خویشتن درون برای خودی نشون دادن است 

یا حتا چیزی که خیلی خیلی آزارتون میده را روی تکه کاغذی بنویسید زیرش تاریخی را تعیین کنید که تو اون روز دوست دارد اون مشکل برطرف بشه و به جایی روی دیوار که میبینیدش بچسبونیدش بعد چشماهاتونو ببندید از هر نیرویی که قبولش دارید کمک بگیرید که تا اون تاریخ کمکتون کنه که حل بشه اون موضوع و سپس از اون نیرو سپاس گذاری کنید 


برای من خیلی این کار جواب داد حال خرابم رو تو شب تولدم یادتونه 

اگر سایه های آشفتگی را برطرف کنیم واقعیت همچون خورشید خودش را نشون میده باید به اندازه ای شهامت داشته باشیم که به درون خودمون رسوخ کنیم تیرگی ها را کنار بزنیم و آنچه لازم است را یاد بگیریم 

حواسمون باشه 

تو این راه دوستان یا بصیرت ما رو افزایش می دهند یا آرزوهایمان را خفه می کنند چون همه اطرافیان از تغییر ما خوشحال نمیشند و این من جدید را با شما جشن نمی گیرند که در این حالت کار ما مشکل تر هم هاست 

اما اگه بدونیم که تنها چند سال دیگه بیشتر زنده نیستیم از روی پرتگاه ها حتا با وجود سرزنش اطرافیان می پریم بال های تازه در می آوریم و پرواز می کنیم نمی دونیم دقیقا چند سال زنده هستیم اما این روز ها ساعت ها و دقایق متعلق به ما هستند تا اونجور که دوست داریم از اونها استفاده کنیم باید اونها را جمع کنیم نزدیک قلبمون بیاریم تلفشون نکنیم اجازه ندیم کسی اونها را بدزد زمان مال ماست زندگی مال ما است 


*** برگرفته از کتاب چطور به اینجا رسیدم- باربارا دی انجلیس


۲۷۰۶۱۵زندگی را از درختان اموختم شکست را پذیرفتم و دوباره جوانه زدم

سلام عزیزای دل چطورید؟

صبح زیبای شنبتون بخیر و شادی باشه انشاالله

 سه شنبه را که مستحضر بودید حالم خیلی بد بود ولی مطمئن هستم با دعا های شما مهربون ها چهار شنبه را به اون خوبی به شب رسوندم سه شنبه شب نشستم کمی باز کتاب خوندم اینکه من آروم آروم حداقل دارم عیب های خودم را میشناسم هر چند شاید دیر باشه ولی خودش حس خوبی به من میده شاید هنوزخیلی ناتوانم که خوب کنم خودمو اما ایمان دارم که یک شبه اولا نمیشه تغییر کرد دوما در دراز مدت و اینکه هی برای خودم عیب هام را تکرار کنم حتما روزی می تونم برشون غلبه کنم به خصوص که راه کار های خوبی هم نویسنده ها بهت میدن اینه که کتاب خوندن خیلی حس خوبی بهم میده کتاب های خوبی هم از ایران آوردم که هر چند همش عذاب وجدان داشتم چه جوری برگردونمشون از بس که بار دارم و واقعا نمیدونم این همه بار و زندگی را چجوری باید من دست تنها برگردونم کتاب هم خوب بدترین بار است چون سنگین است خیلی اما خوب آوردم و حداقل خوندنشون داره بهم آرامش میده 

اینکه می نویسمشون واسه اینه که می دونم نمیتونم این همه راه با خودم ببرمشون این طرف و اون طرف دنیا. نگاه کردن به نکته های کلیدی منو آروم میکنه و یادم میاره امیدوارم نویسنده منو ببخشه که نکته های مهم کتابشو دارم اینجا برای خودم می نویسم 

چهار شنبه با اون توصیفاتی که کردم براتون دیدم کتابخونه رفتن هم مشکل است اما یک کار مهمی کردم تمام گوشی ها را و اینترنت را خاموش کردم خاموش خاموش از ساعت ۱۲ فکر کنم تا ۶ عصر و نمی دونید چقدر با آرامش کارهام را کردم همش را درس نخوندم اما با تمرکز قشنگ جلو رفتم چقدر این تکنولوژی استرس به زندگی ما وارد کرده را خودمون هم نمی دونیم اما اون روز حسش کردم تا فکرم هم می رفت که وای حالا کیه زنگ نزنه وای حالا اینجوری نشه اونجوری نشه به خودم می گفتم هراتفاقی که می خواهد بیوفته بزار بیوفته من بعد که کارم تموم بشه می فهممش الان زمانی نیست که من ذهنم را منحرف کنم و قربون مغزم بشم دیی چقدر حرف گوش می داد 

ساعت ۶ روشن شدم و خوب تولدم بود دیگه کلی پیغام جواب دادم و دلم هی می خواست یه کیک کوچولو بپزم اما دیدم اصلا نمی صرفه جدای اون کی بخوره کیک را ؟

با خودم فکر کردم با ماشین برم یه کیک کوچیک بخرم کی حال داشت بیفته تو ترافیک, پیاده برم حالش نیست برم پایین خونه اون مغازه تازه باز شده کیک بخورم خوب زشته که تنهائی خودم برم کیک فوت کنم جلب توجه میشه هی دله فکر می داد بدنه رد می کرد تا یه ایمیل از طرف پیتزا دومینوز رسید دی ایمیل تبلیغاتی بود اما منو یاد کیک های کوچوشوش انداخت و سریع آنلاین اردر دارم باید پیتزا هم می گرفتم که گرفتم دیگه همین جور منتظر بودم بیارن خیلی دیر آوردن واسه افطار سرشون خیلی شلوغه خوب, به جاش یه کوپن مجانی هم دادن که مثلا عذر خواهی کرده باشن دیگه سرخوشانه از خودم کلی عکس در کردم شمع های تولد را هم پیدا نکردم با شمع های معمولی کیکک رو فوت کردم دی دیگه کلی مثلا تو تنهایی حال کردم و بعد هم باز نشستم کتاب خوندم هر چند دلم می خواست درس بخونم 

۵ شنبه باز همه را خاموش کردم فقط مشکل اینه که تا من بیام بجنبم ظهر میشه می دونم همین چند ساعت خوندن هم خوبه اما دوست دارم هر چه زودتر زودتر تموم کنم خیلی دلم می خواهد تا ۱۵ مرداد بتونم همه را جمع کنم میشه هم فقط یه ذره لازمه من بیشتر با خودم همکاری کنم و کمتر بازیگوشی 

۵ شنبه عصر روشن که شدم سارا زنگ زد و دوباره مشغول اون شدم بعد هم با یه دوست نشستیم الکی اکل مکل کردن و نتیجه این شد که تا ساعت ۳ نصفه شب الکی الکی بیدار بودم و هم غصه می خوردم هم حرص می خوردم امیدوارم خدا زودتر حکمت کارهاشو به من نشون بده چون من واقعا حکمت بعضی چیز ها را نمیدونم و بین زمین و هوا هستم 

هیچی دیگه معلومه جمعه بی حوصله و خسته بودم خاله پری هم که از ۵ شنبه تشریف آورده بودند مزید علت انقدر خسته و خواب الو بودم که نهایت نداشت کل روزو الکی الکی از این ور به اون ور افتادم یک کلمه هم درس نخوندم هنر کردم شبش فقط نکات کتابو تایپ کردم فقط یک کم فیلم دیدم یک کم آهنگ گوش دادم و به سرعت بیهوش شدم 

تو خواب یادم افتاد که هفته پیش که با هم اتاقی رفتیم خرید من آووکادو خریدم و نصفش را فکر کنم ۳ شنبه صبح خورده بودم با اینکه پیتزا داشتم بخورم برای صبحانه اما گفتم خراب میشه صبح که پا شدم نشستم با چه لذتی با پنیر خوردمش, راستش هر کاری بگید کرده بودم که آوکادو بخورم چون خیلی خاصیت داره نشده بود تا اینکه شوهر سما گفت با پنیر صبح ها بخور و عجیب دوست داشتم طعمش را ,اینقدر خوشمزه بود که نمیتونم وصفش کنم بعدش هم چاییمو خوردم و رفتم تو اتاق کرم صبحم را بزنم ۳ دقیقه نشده بود گر گرفتم نمیدونم یه دفعه چه اتفاقی افتاد سعی کردم خودمو آروم کنم بگم نه اما گلاب به روتون هر چی خورده بودم را نه یک بار و نه دو بار ده بار بالا آوردم  ترسیده بودم آخه چرا اینجوری شدم تا حالا سابقه نشست بی دلیل اینجوری بشم دیگه بعدش چنان افت فشاری گرفتم و هنوز هم گیجم یه چایی نبات خوردم فقط و به زور وایسادم غذا درست کردم لوبیا پلو پختم جاتون خالی و مواد کوفته را هم گذاشتم بیرون کوفته درست کنم هم سبزی و باقالی ها مصرف بشه هم خیلی دوست دارم خلاصه اینم از احوال من برم نهارمو بخرم اینجانزدیک یک است کوفتم رو هم بپزم و برم تو خاموشی امیدوارم تا فردا شب بتونم مقاله را تموم کنم باید قبل اینکه استاد جان اون مقاله را بخونه و بده به من من این یکی را تحویلش بدم

 من می تونم مطمئن هستم من به خودم ایمان دارم 

مواظب خودتون باشید 

من برم سر کارها فعلا 

بای بای


درس چهارم- من واقعی

بچه که بودیم آزمون بارها می پرسیدند بزرگ بشی می خوای چیکاره بشی اون موقع آینده را ترسیم می کردیم اما الان از ما انتظار میره که بدونیم که از زندگی چی می خواهیم باید یک راه را برای زندگی کردن انتخآب کرده باشیم و تا آخر عمر به همون وفادار بمانیم,  معمولا اگه اشتباهی در چند سال گذشته انجام دادیم خیلی راحت میگیم جوان بودم خام بودم نفهمیدم اما تا کی می تونیم اینو بگیم؟حالا دیگه بزرگ شدیم

ما زمانی در جامعه مورد قبول قرار میگیریم که استوار و با ثبات باشیم پس باید انتخاب کردن را متوقف کنیم باید آگاه باشیم و با کسی که هستیم(خود درونمون) سازگار باشیم, اما در کنار اون نمیتونیم هم انتظار داشته باشیم تغییر نکنیم درسته ما زندگی معتبری می خواهیم که به ما آرامش بده  

زندگی که در اون گزینه هامون را بر اساس باور های شخصی خودمون نه بر پایه اعتقادات دیگران انتخاب کنیم, در اون احساس کنیم خودمون را دوست دارند زندگی که بتونیم در اون به همه بخشهای خودمون احترام بزاریم در زمان رویارویی با واقعیت باهاش درست ارتباط برقرار کنیم حتا اگه منجر به تنش با دیگران بشه زندگی که در اون شان خودمون را بشناسیم و ارتباط هایی که کمتر از لیاقت ماست را درش پا نگذاریم زندگی که بتونیم درش انچه که می خواهیم و نیاز داریم را از دیگران بخواهیم 

در غیر اون صورت واقعا میشه همین منی که جلوی چشمتون بارها شکستم, همیشه سعی کردم خودم را وقف دیگران کنم ولی جز بدبختی خشم , خرد شدگی چیز دیگه ای عایدم نشده 


اگه برای خودمون کاری نکنیم بعد مدتی دچار بلاتکلیفی و افسردگی میشیم چون ما انسان ها یک بعدی نیستیم بزرگ شدیم چون مای قبلی تو سختی های روزگار و نقش های قبلی که برای خودمون تعیین کرده بودیم دیگه کارایی نداره گاهی وقت ها ترس از عدم پذیرش و طرد شدن از سمت دوستان مارو مجبور کرده که خودمون را پنهان کنیم اینجور وقت ها حس تنهایی شدیدی بر ما غلبه میکنه همون احساسی که چند شب پیش به خاطرش من شکستم این نتیجه اندوهبار کوشش برای زیستن بر طبق ارزش های دیگران و جلب کردن محبت و عشق آنهاست 

اینجوری زندگی کردن هرگز ما رو به سمت کمال نمیبره ما باید خودمونو کشف کنیم به درونمون سر بزنیم پوسته  ریزی کنیم لایه ها رو پس بزنیم تا شکوفا بشیم تا برسیم به منی که حبس شده بود و اکنون تونسته فرار کنه تا ما نخواهیم این اتفاق نمیفته باید اونقدر حفاری کنیم تا بهش برسیم باید رشد کنیم رشد کردن شهامت می خواهد

من جدید ممکنه موقتا موجب ویرانی دنیایی بشه که ما اون را منظم و عادی می دونستیم ولی در نهایت همه چیز را به گونه ای مرتب و منظم گرد هم میاره که موجب خوشحالی ما و بازگشت اعتماد به نفس و خرسندی ما بشه 

(( تا موقعیی که برای انسان مسجل نشه که کشیدن بهتر از هل دادن است در زندانی حبس می ماند که در ورودی ان قفل نیست بلکه  فقط به طرف داخل باز می شود ))

وقتی میخواهیم این منه بلند بشه باید بدونیم که همزمان چندین من از درونمون بلند می شند که هر کدوم دوست داره کاری کنه گاهی سکوت کنه گاهی با مردم باشه گاهی فکر کنه گاهی ببخشه گاهی دلسوز باشه گاهی انزوا داشته باشه باید همه این بخش ها را بپذیریم و به همشون احترام بگذریم 



*** برگرفته از کتاب چطور به اینجا رسیدم- باربارا دی انجلیس


درس سوم -انجماد

((کسانی که زنده هستند و بی اعتنا به واقعیت عمل می کنند در معرض خطر اسیر شدن در زندگی مرده هستند ))

گاهی اوقات در جریان نفی و انکار واقعیت و تلاشمون برای اینکه از رنج و عذاب دور باشیم تازه خودمون را بیشتر عذاب میدیم گاهی ما داریم می دویم از چیزهای بد فرار کنیم اما اشتباهی تازه وارد یه مسیری میشیم که تازه بیشتر ناامید میشیم و بیشتر در باتلاق فرو میریم 

خیلی اوقات خودمون نمیفهمیم چه بهای سنگینی داریم میدیم برای اینکه واقعیت را نبینیم اصلا یه دفعه بلند میشیم از خواب و میبینیم که چقدر دیر شده شاید اول اون راه احساس راحتی  کنیم و نفسی تازه کنیم آروم تر باشیم اما خیلی زود متاسفانه واقعیت تلخ را می فهمیم و میبینیم که ندیده گرفتن خیلی راه خوبی هم نیست چون واقعیت هنوز هست فقط ما چون خاموشش کردیم حس هامون را نمیتونیم ببینیمش 

این سکوت مخرب اگه ادامه پیداکنه زندگی ما رو به پایان می رسونه 


نمونش با وجود همه عشقی که به خودمون داریم اما لحظه های بسیاری رو سپری کردیم که به دیگران اجازه دادیم با ما نامهربانی کنند , به امید اجتناب از برخورد با دیگران چشمانمون را به روی واقعیت بستیم و سعی میکنیم نبینیمش ولی اگه واقعا فکر کنیم میبینیم که منبع اغلب عذاب ها خودمونیم خودمون که به خودمون احترام نمیگذاریم . 

خودمون گزینش کردیم و به این افراد اجازه دادیم که ما رو تخریب کنند خودمون تکه های وجودمون را دادیم دست مردم خودمون اون تیکه ها را دفن کردیم و به فراموشی سپردیم 

زمانی که با انکار واقعیتها خاموش روشن میشیم چیزهای باارزشمون را از دست میدیم یعنی در واقع یه جورایی خودمون از خودمون داریم دزدی میکنیم و نمیدونیم چقدر بعدا عذاب خواهیم کشید بابتش 

نمیدونیم که این کارمون چه انباری از ناامیدی را زیر وجودمون پنهان میکنه گاهی ناامیدی ما رو سرزنش میکنه گاهی خشمگینمون میکنه گاهی افسردمون می کنه و کلا فلجمون میکنه دیگه نمیتونیم حرکت کنیم دیگه نمیتونیم درست تصمیم بگیریم احساس می کنیم گیر کردیم و این همون لحظه انجماد است که درش آزادی داریم اما کاری نمیتونیم بکنیم 

پس با گریز از رویدادهای ناخوشایند فقط فکر میکنیم که از خودمون محافظت میکنیم در حالیکه هرگز از درد و رنج بیرون نمیریم مگر اینکه یخ ها را ذوب کنیم احساسات واقعی خودمون را زنده کنیم خردمندی فراموش شده را زنده کنیم و بگذاریم احساساتمون از حبس بیرون بیاند 

باید بخش هایی از خودمون را که فراموش کردیم را دوباره بیابیم بیدارش کنیم و با واقعیت آشناش کنیم 

واقعیتی که درون ما پنهان شده و ما فقط باید کشفش کنیم از جایی که پنهان شده بیرون بکشیمش 



*** برگرفته از کتاب چطور به اینجا رسیدم- باربارا دی انجلیس

۲۴۰۶۲۰۱۵ سوم تیر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.