سلام

سلام 

چند وقته هر چی میام آپ کنم بلاگفای عزیز خرابه, آخه عزیز برادر نمیگی دل آدم غم باد میگیره, این همه وقت که نبودم حالام که کلی حرف دارم و برگشتم کرکره را پایین کشیدی که چی اخه, 

اینقدر ننوشتم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم خیلی بلاها باز به جرم مهربونی کردن سرم آمده که واقعا نمیتونم به خاطرشون خودم را ببخشم بازم ولی میسپارم به خدای مهربون,

نمیخوام پست اول این وبلاگ از بدی و نامردی آدم ها حرف بزنم میخوام از خوبی و مهربونی خدایی بگم که به زیبایی بنده نوازی کرد و تو سفری که پیش روم گذاشت خاطره هایی برام ساخت و با آدم هایی منو آشنا کرد که در کنار اونها زیباترین لحظه های عمرم رقم خورد ,بعد اعزام ما فقط یک کاروان دیگه از ایران وارد عربستان شد و بعد از اون درهای حج به روی علاقه منداش بسته شد 

من از امریکا با شرایطی خودم را به ایران رسوندم که باور کردنش برای هر کس قصه اشو میشنوه سخته, برای خودم که ماه ها بود در شوک بنده نوازی خدا بودم سخت تر و عجیب تر  و غریب تر 

و دلم, دلی که این لبیک را باور نداشت و اروم نگرفت مگر وقتی که با چشمان اشک آلود سر از سجده بالا آورد و روبه روش اون پرده های سیاه با خط های طلایی را دید 

حال مکه برای من حالیه رویایی و فضای اونجا پر از آرامش و انرژی مثبت 

دلم بعد این لبیک فقط پر است از مهربانی خالق پر از انرژی هایی که هرگز فراموش نمیشند و با اینکه باز هم من بنده , کوتاهی و غفلت کردم و باز هم اسیر گناه شدم اما انقدر دلم آروم است اونقدر تو این روزها دلم قرص است که این حال عجیب را با هیچی تو دنیا قبل قیاس نیست 

میام و به تفصیل براتون میگم چیکارها کردیم 

فعلا اینجا شب شده و ساعت ۱۲ شب مجبورم بخوابم 

پس فعلا بای بای 

نغمه باران سرد

بعد چندین سال دعوا با خونواده و کلی عاشقی شدم زن همسرسابق

همکلاسی دانشگاه بودیم, زبون گرمی داشت و من یه دختر ساده که عاشق عاشقی بود 

ده سال تو عاشقیم به زور خودمو نگه داشتم و هر کاری که بود و نبود را انجام دادم 

تا کسی نگه بفرما چقدر گفتیم این ازدواج اشتباه است 

اما آخرش کم آوردم به آخر خط رسوندم 

شاید از اول به درد هم نمیخوردیم

اینو جفتمون فهمیده بودیم سخت به دستم آورد اما راحت منو باخت 

الان میگم پشیمونم 

پشیمونم از عاشقی 

بیزارم از عشق بیمارم از عشق

من عاشق تنهایی و این خلوت تنهایی خویشم

از من گذشته دیوونه بازی

دلبسته ی میخونه و این حالت شب های خویشم

جز غم ندیدم در سراب زندگانی

نقش فریبی بوده آن شور جوانی

کو آن بهار و قصه های عاشقانه

من از بهار خود ندیدم جز خزانی

من نغمه ی باران سردم تصویری از فریاد دردم

وامانده ای در غربت تاریکی فردای خویشم

درمانده ای با این دل دیوونه ی شیدای خویشم