۱۱۰۶۲۰۱۵ جسارت ستودنی

*** یک سال پیش همین امشب پیغامی که برای بابام فرستادم  


بابا اگه من بخوام از *** جدا بشم کمکم میکنی؟ اون بار اخر که اومدی مالزی میخواستم بهت بگم، میخواستم بهت بگم که اشتباه کردم حرفتو گوش ندادم ، میخواستم بهت بگم که دیگه نمیتونم ادامه بدم اما با اون اوصاف نشد، نتونستم بهت بگم ، خودتم فهمیدی که ما دیگه مثل سابق نیستیم، رفتم امریکا که فرار کنم از این زندگی کوفتی، خواستم به مامان بگم ، بازم نتونستم ،گفتم شما رو ناراحت نکنم، بازم سعی کردم بسازم ، اما دیگه نمیتونم ، بابا گفتی یه روز به حرفت میرسم ، از فردای روزی که ازدواج کردم فهمیدم اما نمیتونستم بگم ، کور بودم نمیفهمیدم، دیگه نمیخوام ادامه بدم ، کمکم میکنی؟ 



*****جسارتی که بالاخره بعد ۱۰ سال بدستش اوردم  یادشم چون اون شب و اون جسارت بارها و بارها لبخند رو به لبم اورده چون تازه مامان باباشم اینجا بودن و هیچکس حتی به ذهنشم خطور نمی کردد


 ****درست ۶ ماه و چهار روز بعدش من ازاد ازاد بودم و هستم خدایا ممنونم ازت 


***** میخوام مطلب رمزدار بزارم اگه غیر دزی و کمند کس دیگه اینجا رو میخونه بگید تا رمزو براتون بفرستم 

ناراختم

انگشتر عزیزم رو گم کردم نمیدونم اصلا با خودم اوردمش یا نه؟ خیلی ناراحتم نکنه گمش کرده باشم واییییی دیونه میشم جون من است و اون انگشتر 

باید صبر کنم مامان چک کنه ببینه ایران هست یا نه


پی نوشت: پیدا شد خدا را شکر ایران بود چقدر سخته زندگی اینجوری که هر تیکه وسایلت یک طرف است 

درس اول

لحظاتی در زندگی هممون هست که زندگی ما را به سمتی می کشونه که مجبوریم ناگهان از حرکت بایستیم شاید برای اینکه مجبور به اندیشیدن بشیم ببینیم کجا هستیم کی هستیم چطور به این نقطه رسیدیم باید به کجا برسیم؟

ناگهان چشم باز می کنیم و میبینیم که هیچ چیز اونجوری که باید باشه نیست

 خودمون را در سرزمین ناشناخته ای احساس میکنیم که در مسیر خوشبختی در اون گم شده ایم و در واقع با یک بحران روبرو میشیم 


گاهی حتی با اینکه به هدفمون رسیدیم ناگهان متوجه میشیم که این نقطه اونی که ما میخواستیم نبوده و ما با اون احساس خوشبختی نمیکنیم پس دچار ناامیدی میشیم چون با نقشه و هدف و تلاش به ان نقطه رسیدیم اما این زندگی درست به نظر نمیاد و مجبور به فرار از اون هستیم

 گاهی تنها دچار چالش میشیم و متوقف نمیشیم اما گاهی این احساس عدم خوشحالی ازاردهنده است چون تازه احساس میکنیم به دام انداختیم خودمون رو و به خودمون میگیم چی شد که اینجوری شد؟

اما باید با صداقت عاطفه و احترام  چه خوشایندمون باشه یا نباشه با واقعیتها روبرو بشیم و از خواب بیدار بشیم  

باید به خودمون بگیم 

من زندگی اسان و راحتی نداشته ام اما مجبورم یاد بگیرم که از میان رویداد های غیر منتظره بگذرم 

این رویدادها همیشه در بدترین لحظه ها وارد میشند اما من میخوام دوباره متولد بشم 

فراخوانی بیداری به ما کمک میکنه تا با انچه از ان اجتناب می کردیم روبرو بشیم و با انها کنار بیایم 

این بیداری باید از درون اغاز بشه 

۰۷۰۶۱۵چشمهای بی اعتماد

سلام عزیز های دل خوبید؟

چند روزه ننوشتم درست از چهار شنبه که یکی از بزرگترین شوک زندگی بهم وارد شده, چهار شنبه تا ۳ کتابخونه بودیم و بعدش با دوستم رفتیم نمایشگاه هندی ها , پارسال رفته بودم و خیلی دوستش داشتم قصد خرید زیاد نداشتم اما خوب ۴۰۰ تومان خرید کردم آخه این دوستم اهل خرید است بده کسی جلوداارت نیست ولی خوب خریدهای خوبی بود عکس هاشونو می گذارم تو اینستا , شب که دوستم را پیاده کردم سارا زنگ زد و گریه 

حرفهایی زد که دهانم باز موند از حیرت, یا خدا که ما ایرانی ها چرا اینقدر یاغی شدیم چرا اینقدر هیچی برامون مهم نیست اخه , دیگه جوری شده که به چشم هام هم اعتمادی ندارم چیزی هایی تو این مالزی خراب شده دیدم که شاید هیچوقت نمیشد ببینم باشه تو پست خصوصی میگم ولی خواهشا دعا کنید برای سارا و دو تا پسرش 

دیگه عملا از اون روز خوب درس نخوندم , ۵ شنبه استادم بهم ایمیل زد که کجایی و واقعا مردم از ترس چون هنوز چیزی که بخوام تحویلش بدم درست نشده همون ۵ شنبه را خوب درس خوندم اما به جاش از جمعه هنوز هیچی نخوندم, دیروز که سما امد پیشم و امروز رفت 

گفتم یه اپی بکنم یه ذره استراحت کنم و بعدش بشینم سر درسم 

خیلی قاطیم کلا 

اه 

سکوت طلا است به خدا بسپار تا ارام بگیری و پاسخ ها را بیابی.

سلام دوست های عزیزم 

امیدوارم خوب و خوش باشید ساعت ۱۱ شب است و منم خواب خوآبم اما گفتم حتما بنویسم که باز تنبل نشم 

صبح ۷ از خواب بیدار شدم و تا بیام گوشیمو چک کنم ۷:۳۰ بود دیدم از بیرون صدای داد و بیداد میاد انقدر ترسیده بودم ولی با خودم گفتم شاید آتیشی چیزی گرفته باشه بزار ببینم چه خبره سرمو کردم از لای در بیرون و بعد چند دقیقه خدا را شکر یکی از نگهبان ها را دیدم پرسیدم همه چی خوبه؟گفت اره این همسایه دیوونه است ها ها ها 

حالا خندم هم گرفته بود از حرف هاش , سعی کردم بفهمم چه خبره ولی نفهمیدم زود هم آمدم تو نفهمه کسی من گوش وایسادم تنهام بلاخره 

دیگه تا آمدم صبحونه (سوسیس بندری) بخورم و دور خودم بچرخم ۹ از خونه زدم بیرون اول رفتم بانک پول ویزا را بدم که الکی الکی تا ۱۰:۳۰ طول کشید بعد رفتم قسمت ویزا دو ساعت نشسته بودم چقدر هم حرص خوردم که یعنی من زود آمدم به درسم برسم تازه وقتی نوبتم شد گفت یک کار دیگه هم باید می کردم که نگفته بودن دیگه بدو بدو رفتم انجام دادم سریع رفتم تحویل دادم که نخوام باز تو صف بیستم 

دیگه تا ناهار خوردم ۱:۱۰ کتابخونه بودم طبق معمول روزهای بدو بدویی با سر درد شدید. یه ذره چایی خوردم و گشت و گذار در وب کردم تابهتر شدم 

یک کم کار کردم تا دوستم ۴ بود آمد یک ساعتی نشست به حرف زدن و رفت منم تا ۷:۳۰ موندم کارمو به یک جایی رسوندم و آمدم خونه 

یه ذره موبایل بازی با بچه های مکه ,شام, بستنی, نوشتن دل نوشته برای مکه و حالا هم که غرق خوابم 

بخوابم که فردا صبح زود برام سر کارهام انشاالله شبتون خوش 

بوس 




این پست مال دیشب است . شانس ما همه سرورها باید خراب باشند هر کار کردم نشد بفرستمش هوا 

الان کتابخونم امیدوارم روز خوبی پیش روتون باشه 

بووسسسسس